مفهوم عقل در تاریخ به ایدئولوژی و نظامهای گفتمانی و جهانبینی و هستیشناسی یک جامعه در برههای از تاریخ گفته میشود که جهتگیریهای مختلف و متضاد این عقل، نگرشهای سیاسی و اجتماعی مختلفی را در جامعه پدیدار میکند، شناخت خواص و ویژگیهای معرفتشناختی عقل تاریخی جامعه به ما برای فهم اکنون، گذشته و آینده کمک خواهد کرد. عقل ۵۷تی اگرچه مجموعهای از باورها و ایدئولوژیهای در ظاهر متضاد را نشان میدهد که در جهت پیکار سیاسی متحد میشوند اما این نظامهای فکری ایدئولوژیک مانند مذهبی های افراطی، مارکسیستها، مارکسیستهای مسلمان و ملی مذهبیها و تمام آن نگرشهایی که تحت آنچه ۵۷تی میشناسیم صورتبندی میشود، دارای اشتراکات بنیادینی در ریشهها هستند که بر اختلافات ظاهری آنها غلبه میکند و آنها در یک جبهه واحد قرار میدهد، شناخت این خواص مشترک میتواند از مهمترین عوامل فراتر رفتن از ۵۷ و غلبه بر آن باشد.
برای شناخت عقل ۵۷تی که زمینهساز شورش ۵۷ شد، باید نظامهای فکری و ایدئولوژیک جهان و وضعیت تاریخی آن روزهای سرنوشتساز را بشناسیم. ایدئولوژی غالب در اروپا در محافل روشنفکری مخصوصا متاثر از مارکسیسم بود، البته مارکسیسمی که از ریشههای مارکسی خود گسسته بود، مارکس معتقد بود آگاهی انسان در رابطه وجود او و عینیت(جهان خارج) است که ساخته میشود، تاکید مارکس هم بر زندگی اقتصادی انسان بود، مارکس معتقد بود رابطه انسان با شیوه زندگی اقتصادی،تولید و نحوه کار او ، آگاهی و عقلانیت انسان را شکل میدهد و خرد زمانه محصول همین زندگی ماتریالیستی بود، در اینجا مارکس عقل و خرد را تأیید میکرد اما معتقد بود این عقل و خرد پس از خودآگاهی نسبت به ستم و استثمار خود توسط نظام سرمایهداری که مارکس آن را پیشرفتهترین دستآورد تمدن بشری قبل از کمونیسم میدانست، خواهد توانست آگاهی کاذب سرمایهداری را کنار بگذارد و به سمت کمونیسم و برابری حرکت کند. اما مارکسیستهای بعدی در حوزه روشنفکری بسیاری از مفاهیم مارکس را کنار گذاشتند و با تاثیر از فلسفه پستمدرن تغییراتی در آن ایجاد کردند. پستمدرنها معتقد بودند تاکید مارکس بر عقلانیت و خرد نابجا بوده و انسان محصول امیال،اراده و ناخودآگاه مشوشی است، خرد افسانه است و عقل به تعبیر فوکو برابر جنون، فلاسفه پستمدرن در آن زمان ضدمفهوم خرد و عقلانیتی بودند که عصر روشنگری ساخته و پرداخته بود و لیبرالیسم و سرمایهداری از ثمرات آن بود، فلاسفه روشنگری معتقد بودند انسان دارای خرد و عقلانیت است و بر اساس این خرد و عقلانیت در انسان، آزادی،لیبرالیسم، مالکیت خصوصی و آزادی در همه جوانب را تئوریزه میکردند، پستمدرنها اما به جای خرد و عقلانیت، بر احساس،اراده،میل و عناصر غیر عقلانی تاکید میکردند، کسانی مانند نیچه،هایدگر،رورتی،فوکو که فرزندانفکری، رمانتیسیسم آلمانی و فلاسفه ضدخرد عصر روشنگری بودند. پستمدرنهایی مانند هایدگر معتقد بودند تکنولوژی و صنعتی شدن انسان را از فهم وجود و هستی خود دور کرده و ما آن شور و احساس برای درک هستی را کنار نهادهایم و خردمند شدهایم، او مانند ژانژاک روسو و به تبعیت از او پیشرفت تمدن بشری، تکنولوژی و صنعتی شدن را سبب دور شدن انسان از کیفیات زندگی و احساسهای ناب انسانی میدانست، قفسی که انسان را درهم تنیده و او را برده پول و منفعت ساخته است. در اینجا کمکم مواد لازم برای همبستگی فکری مارکسیستهای نو و ایدئولوژیهای ضدغرب و سرمایهداری و بازار آزاد شکل میگرفت، این نکته مهم را یادآور شوم که مارکس ضد تکنولوژی و صنعتیشدن نبود، اتفاقا معتقد بود پیشرفت تکنولوژی برای ساخت جامعه بی طبقه کمونیستی لازم است. بنابراین مارکسیستهای پس از او مانند مکتبفرانکفورتیها اصولا بخشی مهمی از مارکس را کنار گذاشتند. بنابراین زمینه لازم برای ترکیب و همبستگی نیروهای متضادی که در مخالفت با لیبرالیسم و سرمایهداری متحد بودند، رفتهرفته ایجاد میشد. به ایران باز میگردیم، جنبشهای چپ بر اساس وضعیت جهانی آن روزها گسترش مییافتند، البته مارکسیستهای ایرانی ، مارکسیستهایی از جنس لنین و مائو بودند که با خود مارکس تفاوت داشتند، مارکس معتقد بود، تجربه سرمایهداری برای پرولتاریا لازم است چون لزوما بر استثمار کارگر مبتنی است، نتیجه نهایی آن انقلاب پرولتاریا خواهد بود. بنابراین بر اساس نظر مارکس، مارکسیستها باید منتظر میشدند در کشورهای سرمایهداری پیشرفته اولین انقلابها رخ دهد، که چنین نشد. مارکسیستهای پس از او مانند لنین و مائو این فرض مارکس را کنار نهادند و گفتند ما نباید منتظر به آگاهی و خرد کمونیستی رسیدن طبقات کارگر باشیم، بلکه باید با نیروی احساس و اراده و عملگرایی سیاسی به جای منتظر ماندن، نظامهای سرمایهداری و لیبرال را کنار بزنیم، نکته مهم و اشتراک اصلی معرفت شناختی در اینجا توسل به نیروی إحساس عاطفه و اراده برای فتح جهان و کنار نهادن خرد بود. جامعه روشنفکری آن روزهای ایران در داخل ایران و خارج از ایران مانند کنفدراسیون، متاثر از موج نو مارکسیسم و گرایشات نسبیگرایانه و مضامین پستمدرن بود، سرمایهداری و پول باعث نابرابری انسانها و دور شدن آنها از احساس و عاطفه دگرخواهی و سوسیالیستی شده و باید با اراده و احساس و ستیز و جنگ چریکی آن را کنار بزنیم، البته سرمایهداری توانسته بود وضعیت اقتصادی کارگران را بسیار بهبود ببخشد و کارگران میلی به انقلاب نشان نمیدانند ، بنابراین نقطه ثقل مارکسیستها از فقر که معتقد بودند نتیجه سرمایهداری خواهد بود به مضمون برابری تغییر کرد، اکنون میگفتند اگرچه کارگران در سرمایهداری فقیر نیستند و اتفاقا زندگی های بهتری دارند اما نابرابرند. نابرابری اکنون تبدیل به کلمه اصلی نومارکسیستها شده بود. این ایدئولوژیها در آن زمان در ایران گسترش پیدا میکرد، جوانان دانشجوی ایرانی که اغلب مارکسیست بودند متوجه شدند برای اینکه مذهبی را علیه دستگاه محمدرضاشاه بشورانند باید کاتالیزوری بین نومارکسیسم و مذهب باشند و با پیوند دادن این دو جهانبینی مخالف به هدفی مشترک، ریشههای متضاد آن را نادیده بگیرند. البته بخشی از این نادیدهگرفتن تضاد مبتنی بر بینش ابتدایی این اقشار بود ، اگر تاریخ خرد انسانی را به سه دوره قدسی،ابتدایی و علمی تقسیم بندی کنیم، اغلب سیاسیون آن زمان دارای بینشی ابتدایی بودند که تضادها و تخاصمها و ساختارهای فکری متفاوت را درک نمیکرد، نگاهی رمانتیک و احساسی به جهان داشت و احساسهای جزئی را به کلیت فرافکنی میکرد، برای همین مارکسیسم از نوع لنین و مائو که مبتنی بر اراده و احساس به عنوان نیروهای قابل اتکا بودند، گسترش بیشتری در ایران یافتند، ذهنیت ابتدایی مارکسیستها در ایران با ذهنیت ابتدایی مذهبیها دارای اشتراکات زیر ساختیبود، این فقط یک هدف سیاسی نبود که مذهبیون و مارکسیتهای ایرانی را متحد کرد، بلکه این نزدیکی حاصل معرفتشناسی اسطورهای و غیر عقلانی هر دو طیف بود که رفته رفته مارکسیست اسلامی را خلق کرد که اوج بلاهت آن در خسرو گلسرخی تبلور یافت. تفکر ابتدایی یا اسطورهای دارای خواصی است مانند عدم تناقض، این که مثلا چیزهای متضاد را کنار هم قرار دهد، از جزئیات به کلیات پرش کند، مثلا هر انسانی در برابر نزدیکانش به نوعی سوسیالیسم است، وقتی همین حس جزئی را به عنوان ساختار حکمرانی جامعهای با نیروهای متضاد و گوناگون تصور کنید متاثر از همان احساس اسطورهای هستید که خرد و عقلانیت و عینیت را کنار گذاشته است. بنابراین اتحاد مارکسیستها و مذهبیها در آن دوره بیشتر از اینکه راهبرد باشد نوعی جهان بینی مشترک بود، که با نظام سرمایهداری و لیبرالیسم به دشمنی ایستاده بود، این همکاری را بین ناسیونال سوسیالیستها و کمونیستها هم می شود دید. دانشجویان و روشنفکران پیش از ۵۷ با ذهنیتی ناپخته و مبتدی، عناصری را کنار هم قرار نهادند و با تجمیع عوامل دیگر موجب رخداد ۵۷ شدند.
پس از رخداد ۵۷ و چندیندهه تجربه زیسته در جهان جدید، نسلهای جدید ایرانی پا به عرصه گذاشتند، تاریخ قرار بود دوباره خوانده و به قضاوت گذاشته شود.نسلهای جدید اما متفاوت بودند، آنها فهمیده بودند که ایدهخام و احساس اگرچه میتواند جهان زیبایی را در خیال به تصویر بکشد اما اغلب در عینیت جهنم به پا خواهد کرد.
درباره نسلهای جدید ایرانی شرایط تغییر میکرد، دوران افول مارکسیسم در عرصه سیاست بود و سرمایهداری و لیبرالیسم توانسته بود زندگی و رفاه بیشتری را برای جوامع مختلف فراهم کند، جامعه ایرانی در این دههها تجربه بسیاری از مواجه با جهان جدید آموخته بود، مخصوصا پس از جریان اصلاحات و گسترش تکنولوژی و رسانههای ارتباط جمعی و به وجود آمدن اینترنت و شبکههای اجتماعی، انحصار گفتمانی و روایت تاریخی از دست نظام حکمرانی خارج شد، جامعه تصمیم گرفت از زاویه جدیدی به گذشته بنگرد در آن کاوش کند و رابطه و نسبتش را با نیروهای اجتماعی و فکری تاریخی دوباره تعریف کند، البته این سیر تاریخی تطور عقل ایرانی فراز و فرودهای فکری بسیاری را در این دههها سپری کرد، که از نظر نگارنده از ایده و آرمانگرایی به سمت عقلانیت عملی حرکت کرده است، نسلهای جدید ایرانی با کنارنهادن اتوریته روشنفکری چپ که پس از ۵۷ هم ایدئولوژی غالب روشنفکران و دانشگاه بود، که بر ایدهگرایی و آرمانگرایی چپ تاکید میکرد، به سمت سیاست علمی و عقلانی حرکت کرد، این تغییر باعث شد مرجع قضاوت درباره تاریخ و نیروهای سیاسی بر اساس عمل و کنش آنها صورت گیرد. نسل جوان خوانشی جدید از گذشته داشت که در آن رضاشاه کبیر و محمدرضا شاه فقید در آزمون محک آن سربلند بودند، آنها جهان ایرانیان را تغییر داده بودند، مدرنیته، سکولاریسم و میهن و ملیگرایی ثمره عصر پهلوی در ایران بود، رهایی زنان و دفاع از آزادی در برابر نیروهایی که علیه آن سنگربندی کرده بودند از ویژگیهای عصر پهلوی بود و برعکس نیروهایی که تحت مقوله ۵۷ میشناسیم ، اسب تروای جهل و جنون را در شمایل آزادی خواهی پوشانده بودند و شر و ترور را بر جامعه ایران گسترده کردند. نسل جدید و آگاهتر را که با امکانات نوین روز به آگاهی بالاتری درباره خویشتن رسیده بود را دیگر نمیشد فریفت، این نسل یقه پدران خود را به درستی گرفت و مدعاهای بازماندگان ۵۷ را که اکنون نیز هستند ، بی اعتبار دانست.
البته نسلهای جدید باید بدانند که نو مارکسیسم که ذیل مقوله برابری خود را صورت بندی کرده و برای ستیز با لیبرالیسم به عناصر پستمدرن قومی و جنسی که به تقسیم بندی اقشار اجتماعی و تکثیر آنها به گروههای با منافع متضاد میپردازد روی آورده است که این گروههای جدید هویتی از مقوله مظلومیت،ستم و نابرابری برای تسخیر حوزه سیاست استفاده میکنند، شناخت اشکال جدید نومارکسیسم در زمان کنونی از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است ، چون این گرایشات خود را در برابر تفکر ملی و مفهوم دولت_ملت ایرانی تعریف میکنند، در نهایت تطور عقل تاریخی جامعه ایرانی و خودآگاهی نسلهای جدید باعث شده روایت ۵۷تی از تاریخ ایران بیاعتبار شود و تاریخ از منظر متفاوتی نگریسته شود.