واتسلاف هاول، نمایشنامهنویس و نویسندهای بود که علیه کمونیسم در چکسلواکی مبارزه میکرد و سرانجام در سال ۱۹۸۹ اولین رییسجمهور غیر کمونیست این کشور شد. او “قدرت بیقدرتان” را در ۱۹۷۸ نوشت.
هاول در این کتاب به حکومتهایی میپردازد که با دیکتاتوریهای کلاسیک تفاوت دارند و نامشان را حکومتهای “پساتوتالیتر” میگذارد. او میگوید در چنین حکومتهایی، زندگی باید آکنده از دورویی، ریا و دروغ باشد.
هاول مینویسد که “مردم نیازی ندارند همه این مغلطهها را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دستکم در سکوت از کنارشان بگذرند، یا پیش آنهایی که کار میکنند صدایش را در نیاورند.” (ص۳۵)
نکته جالب توجه این کتاب، تاکید بسیار هاول بر “دروغ” است.
هاول به ایدئولوژی این حکومتهای به تعبیر او پساتوتالیتر اشاره میکند و می گوید که این ایدئولوژیها درواقع یکی از ستونهای استحکام و پایداری روبنای نظام هستند اما این ستونها روی زیربنای بسیار سستی بنا شدهاند که “دروغ” است.
هاول میگوید که این بنای سست اما به ظاهر مستحکم فقط تا زمانی میتواند دوام بیاورد “که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند”.
او میگوید همینکه شخصی در چنین نظامی تصمیم بگیرد که دیگر در سیطرهی دروغ زندگی نکند گامی بزرگ برداشته شده است. او سبزیفروشی را مثال میزند که پشت شیشهی مغازهاش شعاری چسبانده که “کارگران جهان متحد شوید”.
این شعار به همراه سیبزمینی و پیاز و هندوانه از بالا وارد این مغازه میشود.
همینکه این سبزیفروش تصمیم بگیرد که آن شعار را از پشت شیشه بردارد و تاوانش را هم بدهد، حرکت ایجاد شده است.
هاول مینویسد:
“آقای سبزیفروش و خانم کارمند خودشان را با شرایط زندگیشان وفق دادهاند، ولی با همین وفقدادنها به خلق این شرایط کمک کردهاند.” (ص۴۵)
در واقع هاول معتقد است که امثال این سبزیفروش “هم قربانی این نظامند و هم ابزار فعل آن… چون هر فردی به شیوه خودش هم قربانی نظام است و هم پشتیبان آن”.
او میگوید:
در چنین نظامهایی “انسانها ناچارند در دل دروغ زندگی کنند، اما این ناچاری فقط از آن روست که آنها قادر به زندگی در میان دروغ هستند”. (ص۴۹)
در جایی از کتاب هاول از خواننده میخواهد که شرایطی را تجسم کند:
“حالا بیایید تصور کنیم سبزیفروش ما یک روز به سیم آخر بزند و فقط محض رضای دل خودش از نصب شعارنوشته خودداری کند. از رایدادن در انتخابات نمایشی و مضحک سر باز زند… و حتا آنقدر دل و جرات پیدا کند که به حکم وجدان با کسانی که شایستهی حمایت میداند همبستگی کند.”
او میگوید با چنین طغیانی، سبزیفروش از چنبره زیستن در دروغ خارج میشود و طغیان او تلاشی برای زیستن در دایرهی حقیقت است.
راه پیروزی آغاز شده است.
هاول میگوید هر فردی که مانند این سبزیفروش از نصب آن شعار و یا از شرکت در یک انتخابات نمایشی حکومت سر باز میزند، درواقع به زیستن در دایره حقیقت رو آورده و در وسیعترین معنای کلمه، او عضوی از اپوزیسیون است.
هاول دقیقن در اینجاست که به قدرتِ بی قدرتان اشاره میکند. اینکه ما از چنبرهی دروغ، خارج و وارد عالم حقیقت بشویم درواقع با همهی بیقدرتیمان قدرتمند هستیم.
او برای نمونه به آلکساندر سولژنیتسین، نویسنده سرشناس روسیه و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۷۰ اشاره میکند که بیست سال از عمرش را در تبعید گذراند.
سولژنیتسین همچنین ۸ سال از عمرش را قبل از تبعید، در اردوگاههای کار اجباری استالین سپری کرد.
هاول میپرسد چرا سولژنیتسین را از کشورش بیرون راندند؟
“قطعن نه به این دلیل که او قدرتی واقعی داشت؛ یعنی قدرتی که بتواند مثلا یکی از وزرا را کنار بزند و جایش را در حکومت بگیرد. (اخراج سولژنیتسین) تلاشی بود از سر استیصال برای خشکاندن چشمه هولناک حقیقت، حقیقتی که میتوانست موجب دگرگونیهای محاسبهناپذیری در آگاهی اجتماعی شود، و همین روزی منجر به شکستهایی سیاسی با پیامدهای پیشبینیناپذیر شود.” (ص۵۸)
ما بسیار در ایران خودمان شنیدهایم که میگویند حجاب اجباری مشکل امروز ما نیست و یا اینکه پیگیری دوچرخهسواری زنان و… به چه کار امروز ما میآید که مردم نان ندارند و…
هاول میگوید:
“هر شخص یا گروهی که به هر طریقی در برابر ملعبهشدن سر به شورش بردارد درواقع پا در دایرهی زندگی در حقیقت گذاشته است: از نامه روشنفکران گرفته تا اعتصاب کارگران، از کنسرت یک گروه راک گرفته تا تظاهرات دانشجویی، از رای ندادن در انتخابات نمایشی گرفته تا نطقی علنی در کنگرهای رسمی، یا حتا اعتصاب غذا.” (ص۵۹)
هاول در بخشی از کتاب به “اصلاحطلبان” و ادعاهای آنها در نظامهای تمامیتخواه و به تعبیر او پساتوتالیتر میپردازد و میگوید:
“چنین اصلاحاتی معمولن منجر به اقداماتی نصفه و نیمه میشوند؛ اینگونه اصلاحات تلاشهایی هستند برای تلفیق ارزشهایی که اتوماتیسم پساتوتالیتری را همچنان حفظ میکنند… آنها خط فاصل بسیار روشن میان زیستن در دایره حقیقت و زیستن در چنبرهی دروغ را مغشوش میکنند. آنها موقعیت را مهآلود میکنند، جامعه را به سردرگمی میکشانند و نمیگذارند افراد به راحتی سمت و سویشان را پیدا کنند.” (ص۱۴۰)
تداوم جمهوریاسلامی علاوه بر سیطره سرنیزه، به این دلیل مهم هم بوده است که عموم مردم ترجیح دادند در چنبرهی دروغ زندگی کنند و با حکومت جور راه بیایند. میتوان دلایل متعددی برای این همراهی آورد اما واقعیت چیزی جز این همراهی نیست.
عموم مردم تا پیش از دوره گذشته انتخابات، به صورت گسترده در نمایش انتخاباتی جمهوریاسلامی شرکت کردند و حتا اپوزیسیونی که شرکت در این نمایش را مسخره میدانست تمسخر میکردند و آنها را بیخبر از سیاست میدانستند.
اسلاونکا دراکولیچ در کتاب “راهنمای بازدید از موزه کمونیسم” میگوید:
“هیچ رژیمی، هرقدر هم که تمامیتخواه باشه، نمیتونه بدون همدستی مردم به بقای خودش ادامه بده، حالا هرقدر هم که این همدستی با اکراه باشه. بیاین خودمون رو گول نزنیم؛ بیشتر ما از رژیم فرمان بردیم، نه فقط برای نجات جونمون -چون چکسلواکی که اتحاد جماهیر شوروی نبود- بلکه صرفا برای اینکه بهتر زندگی کنیم.”
و ما چنین مردمی بودیم و چند صباحی است که عموم ما از دروغهای جمهوریاسلامی بریدهایم و فریب شعبدههای او را نمیخوریم و این آغاز راه ما است و بیشک به پیروزی خواهد رسید.
نادژدا ماندلشتام در کتاب خواندنی “امید علیه امید” میآورد:
“ما با اختیارکردن سکوت و امید بستن به اینکه قربانیان بعدی همسایگانمان خواهند بود و نه ما، آسانترین راه را انتخاب کردیم. ما حالا حتا به دشواری میتوانیم تشخیص دهیم در بین ما چه کسانی با سکوت خود در جنایتهای رژیم شریک بودند و چه کسانی صرفا در صدد جان خویش بودند.”
عموم ما تازه سکوت را کنار گذاشتهایم. صبور باشیم و همه ناتوانیها را به نداشتن رهبر و نبودن اپوزیسیون ربط ندهیم. ما تازه سکوتمان را شکستهایم. پیروزی با ما است!
منبعِ نقلقولهای هاول: قدرت بی قدرتان
ترجمه: احسان کیانیخواه
نشر نو